روز قسمت بود.خدا هستی را قسمت میکرد.خدا گفت:چیزی از من بخواهید هرچه باشد شما را خواهم داد!سهمتان را از هستی طلب کنید.زیرا خداوند بخشنده است.
هرکه آمد چیزی خواست.یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن.یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز.یکی دریا را انتخاب کرد و دیگری آسمان را.در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت:خدایا من چیز زیادی از این هستی نمیخواهم.نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ نه بال و پایی و نه آسمان و دریا...
تنها کمی از خودت...تنها کمی از خودت به من بده.
و خدا کمی نور به او داد.نام او کرم شب تاب شد.خدا گفت:آن که نوری با خود دارد بزرگ است.حتی اگر به قدر ذره ای باشد.تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگ کوچکی پنهان میشوی.
خدا رو به دیگران گفت:))کاش میدانستید که این کرم کوچک بهترین را خواست زیرا که از خدا چیزی جز خدا نباید خواست))
نظرات شما عزیزان:
|