نمیدونم از کجا شروع کنم قصه تلخ سادگیمو؟
نمیدونم چراقسمت میکنم روزهای خوب زندگیمو؟
چرا تو اول قصه همه دوسم میدارن؟وسط قصه میشه سربه سر من میذارن
تا میخواد قصه تموم شه همه تنهام میذارن
میتونم مثل همه دورنگ باشم دل نبازم
میتونم مثل همه یه عشق بادی بسازم که با یک نیش زبون بترکه و خراب بشه
تا بیان جمعش کنن حباب دل سراب بشه.....
میتونم بازی کنم با عشق و احساس کسی
میتونم درست کنم ترس دل و دلواپسی
میتونم دروغ بگم تا خودمو شیرین کنم
میتونم پشت دلا کمین کنم قایم بشم
ولی با این همه حرفا باز منم مثل اونا
یه دروغ گو میشم و همیشه ورد زبونا
یه نفر پیدا بشه به من چه کار کنم؟
با چه تیری اونی که دوسش دارم شکار کنم؟
من باید از چی بفهمم چه کسی دوسم داره؟
توی دنیا اصلا عشق واقعی وجود داره؟
نظرات شما عزیزان: